هزار و سیصد و سی کلمه نوشتم دربارهی تو و دربارهی رفاقت طولانی و چند سالهای که برایمان آمد نداشت. تکلیف کلاس نویسندگیام بود. لابد میگویی «سر پیری و معرکه گیری؟» یا میگویی:«حالا این همه کلاس میروی، کار هم میکنی؟». البته خودت که نه، خیالی که از تو توی ذهنم دارم. تو که دیگر کلمهای نداری، بر خلاف روزهایی که وجود داشتی. هزار و سیصد و سی کلمهی غم انگیز که حتی استاد کلاس را شوکه کرده بود. میگفت نوشتهام دو شخصیت را خوب نشان داده. خودم و تو را میگفت. میگفت تحول شخصیت به خوبی درش نمایان است. تغییرات تو را میگفت و میگفت پایانش فوق العاده است؛ منظورش روزهای رفتنت بود. حق هم داشت. هیچ کس، حتی خودم تا پیش از این که نوشته را تمام کنم نمیدانستم دوستی دیوانهی ما چقدر عجیب و چقدر پایانش غیر قابل پیش بینی بود.
چند بار داستان را از ابتدا برای خودم خواندم. یک بارش را با صدای بلند، شبیه اینهایی که پادکست ضبط میکنند. جملات آخر واقعا مو بر بدن آدم راست میکند و آزاردهنده است. اما چیز عجیب پایان داستان نیست. دل سبک من بعد از چند بار و چند بار خواندن این جملات است. گویی تخته سنگی روی مسیر نفسم جا خوش کرده بود که تکهای از آن با زحمت کنده شد و به پایین غلتید. راه خروج از نگرانیها و آشفتگیهایم را کشف کردهام. باید بنویسم. باید هر ارتباط و محبت قیچی شده را یکبار چند هزار کلمه کنم و کناری بگذارم. دل آدمی جا برای نگهداری محبتها و حس و حالهای نیمسوز و رفاقتهای نصفه و نیمه یا ناتمام ندارد. باید جزئیات راهنما را نگهداشت و راهزنهایش را غربالی کرد و بیرون از در این خانه گذاشت. حتی انبارشان هم نمیشود کرد.