روزهایی که مدرسهی امام صادق(ع) قبول شده بودم، اولین روزهای چادری شدنم بود. آن را نه از سر علاقه و به صورت همیشگی، بلکه بیشتر از سر اجبار و به عنوان یکی از قوانین مدرسه و قسمتی از یونیفرم پذیرفته بودم. یادم هست که ابتدای بلوغ بودم و حساس به برخی جزئیات بی اهمیت. مهم ترین دغدغهام این بود که چند متر پارچهی سیاهی که نمیشناسم و بلدش نیستم را چگونه تا و جمع و جور کنم. همان روز مصاحبه با رصد حیاط مدرسه تصمیم گرفتم روی پلههای حیاط بایستم و چادر را از آن بالا تا بزنم که هیچ جوره راهی به زمین و خاک و خل مدرسه نداشته باشد. آن روزها چادرها همه برایم یک شکل بودند و فقط همانی که من سر میکردم: چادر سادهی کشدار با پارچهای لطیف که اثر سنگ تمام گذاشتن مادر بزرگ در انتخاب چادر مناسب برای نوهی عزیز دردانه بود. ماجرای اصلی من با چادر اما، از آن زمان شروع شد که خودم انتخابش کردم، اولین روزهای پاییز دوم دبیرستان ...
توضیح مهم: این اولین نوشته از سری نوشتههای «من ریحانهام» هست، که در خلال نوشتنش متوجه دو ضعف مهم بلاگ شدم. یک این که امکان سوتیتر زدن برای مطلب نیست (توقعم زیاده :دی)، دو این که مثل بلاگفا امکان این نیست که مطلبی رو بنویسی و فقط برای ادامهی مطلب رمز بگذاری. بنابراین مجبور شدم یه وبلاگ فرعی بسازم برای گذاشتن لینک پست های رمزدار. این رمزها فقط به خانمها تعلق میگیره و تنها خواهشم از مخاطبان عزیز اینه که امانتدار باشند. با تشکر :)